آهای یه نفر تو این جزیره تنهاست | ||
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد .پاکی و طراوت آب غصه هایش را می شست . اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گل بازی می کرد آن روز هم داشت با گل های کنار رودخانه خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید ، برگشت و نگاه کرد . زبیده خاتون ( همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد . به کارش ادامه داد . همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت : بهلول چه می سازی ؟ بهلول با لحنی جدی گفت ؟ بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند ، گفت : آن را می فروشی ؟ بهلول گفت : می فروشم قیمت آن چند دینار است ؟ صد دینار . زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم . بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو ، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم . زبیده خاتون لبخندی زد و رفت . بهلول ، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت . بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد ، وقتی تمام سکه ها رو صدقه داد ،با خیال راحت به خانه برگشت . زبیده خاتون همان شب در خواب وارد باغ بزرگ و زیبایی شد . در میان باغ ، قصر هایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزیین شده بود .گلهای باغ ، عطر عجیبی داشتند . زیر هر درخت چند کنیز زیبا آماده به خدمت ایستاده بودند . یکی از کنیز ها ، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای . وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد . صبح زود هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد . وقتی بهلول به قصر آمد .هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد .بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش. بهلول سکه ها رو به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم . هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی ، حاضرم بدهم بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی ، نمی فروشم . هارون ناراحت شد و پرسید : چرا ؟ بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید ، اما تو می دانی و می خواهی بخری ، من به تو نمی فروشم . [ شنبه 89/11/16 ] [ 11:36 صبح ] [ آشانا ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |