سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آهای یه نفر تو این جزیره تنهاست
لینک دوستان

 


بچه بودیم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم بزرگ شدیم تو خلوت

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

بچه بودیم اگه دلمون می شکست با یه آبنبات دلمونو بدست می آوردن

بزرگ که شدیم وقتی دلمون رو شکستن با هیچ چیز دیگه

نمیشه درستش کرد فقط جای شکستگیش روی دل میمونه با هیچ

آبنباتی درست نمی شه

بچه بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی ها رو کم و بعضی ها

رو بی نهایت دوست داریم

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه

دوست داشتنمون تغییر کنه

کاش هنوزم همه رو به اندازه همون10 تای بچگی دوست داشتیم


بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم 1 ساعت بعد از یادمون میرفت

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و

آشتی نمی کنیم

بچه که بودیم حتی فکر شکستن دل کسی رو هم نمیکردیم

بزرگ که شدیم خیلی راحت دلها رو میشکنیم و از کنارش رد میشیم

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم

بزرگ که شدیم حتی 100 تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه

بچه که بودیم انسانها رو به خاطر انسان بودنشون

میخواستیم و نه پول و

بزرگ شدیم به همه چیز نگاه میکنیم بجز انسان بودن

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه

بچه که بودیم آرزمون بزرگ شدن بود

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم


[ جمعه 90/1/26 ] [ 3:24 عصر ] [ آشانا ]
انگار مدتی است که احساس می‌کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته‌ام
احساس می‌کنم که کمی دیر است
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند

فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی ...
آه ...
مردن چه قدر حوصله می‌خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!

انگار این سال‌ها که می‌گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می‌کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می‌شوم!

شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب‌تر از این
باشم

با این همه تفاوت
احساس می‌کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست

حس می‌کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی‌ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است

امضای تازه‌ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم

ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد

و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است

از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است!

آه، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!

این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!

 



[ سه شنبه 90/1/23 ] [ 1:19 عصر ] [ آشانا ]

 


 

انسان به میزان برخورداری هایی که دارد , انسان نیست بلکه درست به اندازه ی نیاز هایی که در خویش احساس می کند , انسان است .

هر کس به میزانی انسان تر است که نیاز های کامل تر , متعالی تر و متکامل تر دارد .

آنان که غنی ترند , محتاج ترند .

 

آدم یک مهاجر ابدی در خویش است .

 

علی شریعتی

 

تو کویر هم میشه قایق ساخت ؟

آدم ها کویری اند یا دریایی؟

تو کجایی هستی؟

نظر تو چیه ؟

 

 

 

 


[ شنبه 90/1/6 ] [ 4:5 عصر ] [ آشانا ]
درباره وبلاگ